به فدای حضرت رقیه + عکس

هیات متوسلین به حضرت رقیه خاتون(ع) گوریگاه

هیات متوسلین به حضرت رقیه خاتون (ع)

درباره ما


سلام بر رقیه خاتون

نویسندگان

موضوعات مطالب

دیگر امکانات

من اگر ما نشوم ، تنهايم

زیارت عاشورا آیه قرآن ساعت فلش مذهبی

کج شدن تصاوير

مطالب اخیر وبگاه

لینک دوستان وبگاه


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حضرت رقیه خاتون طفل سه ساله امام حسین و آدرس yaroghayi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب

برچسب‌ها

طراح قالب

ثامن تم؛مرجع قالب و ابزار مذهبی وبلاگ و سایت
دوباره فاطمیه آمده ... یا فاطمه زهرا (س) شهادت حضرت فاطمه (س) بر همه مسلمانان جهان تسلیت باد...

این خبر در تاریخ ۰۳م آذر ۱۳۹۱ بە نقل از منبع ذکر شده، در پورتال خبری ممتاز نیوز منتشر گردیده است

آن چنان قیافه مظلومانه‌ای بە خود گرفته بود کە من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بد جوری گریه می کردم. بی انصاف، کم نیاورد و گفت: «آقا جان! من می‌خواهم شما را بە دختر سه ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع) قسم بدهم کە مانع از رفتن من نشوید»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سید حبیب الله حاجی میری چنین روایت می کند:

 یک روز کە همه ی اهل خانواده دور سفره ی نهار جمع  بودیم، مصطفی، همان طور کە سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن غذا بود آهسته بە من گفت: ‌«پدر ما با اجازه شما بعدازظهر می‌خواهیم برویم منطقه». مصطفی اخیراً پایش در جبهه مجروح شده بود. گفتم: «شما برائ چی؟  برادرت کە شهید شده ، مسعود هم کە جبهه است. من هم کە باید سرکار بروم. هر جور هم کە حساب کنی تو دیگر نباید بروی. باید بمانی تا مادرت تنها نباشد،تازه هنوز پایت هم خوب نشده .» چون می دانستم این قبیل دلایل برائ قانع کردنش کافی نست، آخرین تیرم را هم انداختم: «خیالت راحت! من راضی نیستم و مطلقاً‌ هم موافقت نمی‌کنم».

 ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش می‌دیدم، اما آن لحظه هیچ نگفت تا ۱۰ دقیقه‌ای گذشت و بالاخره بە زبان آمد:«ببخشید آقا جان، من مقلد امام هستم، مقلد شما کە نیستم!»

گفتم: «بله. مقلد امام هستی، اما رضایت پدر و مادر هم شرط است».

گفت: «اما امام خودشان فرمودن کە رضایت پدر و مادر شرط نیست».

آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من هم چنان با رفتنش مخالفت کردم کە دست آخر هم مصطفی با عصبانیت و ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت، من هم ناراحت رفتم مغازه. ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود کە دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می‌کند. همین طور کە زل زده بود بە من، آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد، اما داخل نشد. گفتم:« آقا مصطفی! اذن دخول می‌خوای؟ خب بیا تو دیگه».

در را باز کرد و آمد داخل . یک نگاهی بە من کرد کە من حسابی خودم را باختم.  آن چنان قیافه مظلومانه‌ای بە خود گرفته بود کە من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بد جوری گریه می کردم. بی انصاف، کم نیاورد و گفت: «آقا جان! من می‌خواهم شما را بە دختر سه ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع) قسم بدهم کە مانع از رفتن من نشوید»

 این را کە گفت، ‌من حسابی منقلب شدم . دیگر جایی برائ پافشاری نبود. رگ خوابم دستش بود. گفتم:«عیب ندارد، ‌من سر و جانم فدای حضرت رقیه(س)».

مصطفی پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان ۶۲ بود کە مصطفی رفت، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست کە در عملیات [والفجر ۴] شرکت کند و من هم دعایش کردم و اجازه دادم.

 روز ۱۳ آبان، صبح زود بود کە زنگ منزلمان بە صدا درآمد. رفتم در را باز کردم،‌دیدم تعدادی از دوستان می باشند. گفتند: «آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم، نان هم گرفته‌ایم». شصبم خبردار شد کە کار تمام شده اما صدایم درنیامد. نشستیم و آغاز بە خوردن صبحانه کردیم کە سر صحبت ها باز شد و گفتند: «بین این بیست و یک شهیدی کە آورده‌اند، آقا مصطفی هم هست». گفتم:‌ «صدایتان را بیاورید پایین کە مادرش متوجه نشود».
 صبحانه را کە خوردیم دست جمعی از خانه زدیم خارج و رفتیم مقربسیج تا شهدا را ببینیم. اولین شهیدی کە آوردند، مصطفای من بود. ‌روی صورتش را قبلا باز کرده بودند،چشمم کە بە جمالش افتاد،  داشت می‌خندید. درست مثل همان خنده‌ای کە وقتی  اجازه دادم بە جبهه برود، روی لبش بود. بە فدای حضرت رقیه(س).

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





هادی قادری در شنبه 2 آبان 1394 |

تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )